از نتوانستن

ساخت وبلاگ

نشسته بودم زیر سقف بلند آسمان و ابرهای بزرگی را تماشا میکردم که حین حرکت به سمت شرق در افق مرتب شکل عوض میکردند و دور میشدند
یکی از ابرها خیلی آهسته با ابر جلویی اش برخورد کرد و شبیه به کبد آدمیزاد شد!
سرم درد میکرد. از صبح درد میکرد. اما هیچ مسکنی نخوردم. صرفا برای آنکه به قول دوستم نجمه‌مهیار "میخواستم به کبدم محبت کنم". چقدر مسخره! محبت کردن به کبد نازنیم با نخوردنِ قرص!
بعد داشتم به این فکر میکردم اگر مسکن نخورم و کبدم را خوشحال کنم؛ پس دردی که توی سرم دارد نیمی از سلول های خاکستری را پودر و خاکستر میکند چه؟ قرار است جواب آنها را فردای قیامت چگونه بدهم. چند دقیقه بعد که گذشت فهمیدم فقط سرم نیست که درد میکند..... کتف سمت چپم هم درد میکند معده ام هم درد میکند و قلبم.... آخ قلبم از همه شان بیشتر درد میکند
هر آدمی قلبش متفاوت درد میگیرد. برخی قلب ها به نشانه ی اعتراض به معده ای که اسیدی شده است شروع میکنند به درد گرفتن. بعضی قلب ها اما بخاطر هیچ یک از این ها درد نمیگیرند. بعضی قلب‌ ها......... بعضی قلب ها آنقدر حساس اند که با شنیدن حرفهایی که انتظار شنیدنش را نداشتند پودر میشوند
حالا که دیگر کار از کار گذشته است و با خوردن یک قرص بُروفِن؛ رسما ارادتم را به کبدم ثابت کرده ام؛ دارم به این فکر میکنم که به درستی چه کسی دلش میخواهد به اعضای خودش ظلم کند؟! دلم میخواهد کبدم درک کند که من قاتل اش نیستم. و ای کاش کبدها بدانند دردی که درون قلب ها شروع میکند به حرکت و عمل پنپاژ خون از‌ شریان ها به وریدها را مختل میسازد؛ خیلی بدتر از آن است که کسی بخواهد بخاطر لطف به خودش؛ مسکن نخورد.
ابرها خیلی سریع از روی سر خانه میروند به آن سوی شهر! خیلی سریع؛ درست مثل وقتی که میفهمی قرار است تمام چیزهایی که برای خودت ساخته بودی؛ یکهو آوار بشود و این وسط تو هیچ کاری از دستت ساخته نیست....
هیچ کاری...........‌‌

از نتوانستن...
ما را در سایت از نتوانستن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aatregandoomb بازدید : 48 تاريخ : جمعه 17 فروردين 1397 ساعت: 21:45