بوی دیروز

ساخت وبلاگ

می آمدی؛ بی تاب و شلوغ. فرصت نمیدادی. پشت سر هم کتاب هایت را از توی پوشه در می آوردی؛ با تمام سرعت توی قفسه به شکل نامنظمی میچیدی!
تند تند سرت را میچرخاندی و زیر و بم اتاق را دنبال مسکنی برای سر درد ات میگشتی
بعد می آمدی بیرون؛ لبخند میزدی به من. جوری مینشستی که انگار هر لحظه از جا میپری. جوری می ایستادی که انگار هر لحظه شروع میکنی به دویدن. دست میکشیدی روی خاک گل‌میز و خنده ات را رها میکردی. از اینکه فقط چند دقیقه پنجره باز بوده و باد؛ خیلی سریع یک مشت خاک آورده میخندیدی.
میخندیدی جوری که انگار از هیچ چیز ناراحت نیستی.... حتی اگر در حقیقت بودی و به روی خودت نمی آوردی.....
نه از نمره ی هشت و نیم دانش آموزی که توقع زیادی ازش داشتی‌. نه از انبوه سوال هایی که ظرف مدتی کوتاه باید برای امتحانات ترم دیگر طرح میکردی. نه از قسط سنگینی که دیروز یادت رفته بود پرداخت کنی. نه از سر دردی که از خستگی همچون ماری چنپره زده بود توی سلول های مغزت
صورتت را میشستی و با همان آرامش توی وجودت در اوج اضطراب ها؛ راه را میگرفتی به سوی دَر؛ در را روبه حیاط باز میکردی و سرت را میگرفتی بیرون
چشمهایت را که میبستی؛ میتوانستم تصور کنم داری به پسر بچه ی عینکی ای فکر میکنی که دیروزها نه میدانست قسط چیست نه میدانست زن و بچه و کار و خستگیِ کلاس چیست
به همان وقت هایی که پنجره خانه ی مادربزرگ را باز میکردی و میتوانستی خرسند باشی از اینکه قرار نیست هیچ گرد و خاکی همراه نسیم خنک وسط تابستان بیاید و روی طاقچه های سبز و تمیز خانه ی باصفایتان لم بدهد
به کودکی هایت.... به کودکی هایت......

برای پدر

نرجس‌حسنی by

از نتوانستن...
ما را در سایت از نتوانستن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aatregandoomb بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 30 بهمن 1397 ساعت: 4:59