چراغ‌ها را من خاموش میکنم*

ساخت وبلاگ

پارت اول:

چهارشنبه شب

صدای شستن استکان

مبل های ساکتِ منتظر

نارنج های حیاطِ شمالی

سایه روشنِ پرده های اتاق

تنصیف سوزناک زند وکیلی:

همه شب نالم چون نِی که غمی دارم چو بوی گل.....

نوای سمت شرقیِ خانه:

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد [رادیو]

میگویم باران که احتمال نمیخواهد!

یا می آید یا نمی آید مثل تو که یا می آیی یا نمی آیی

با همان روشنیِ نور اتاق خیره به سقف میشوم

یادم نمی آید آخرین بار کی این اندازه خوشحال بودم

شبیه روح سبز درختان در آبی عمیق آسمان.....

کی باور اش میشود؟؟!

پارت دوم:

یکی دو هفته پیش که دل آزرده با دوست شماره‌ ی یک حرف میزدم؛

جمله هایم تلخ بود و سرشار از سکوتی نا امن

دوست شماره‌ ی یک با بستنی زعفرانی در دست اش روی کاپوت

یکی از ماشین های پارک شده در خیابان بیست و هفتم رو به رویم نشسته بود 

آن دختره عجیب و غریب همیشه یک چیزی برای گفتن داشت

اما آن روز حرف هایش عجیب بوی سحر و جادو میداد

چیزی که شاید تا به حال از او نشنیده بودم

گفت چرا حال آشفته ات را روبه راه نمیکنی؟

گفتم شاید تمام راه های حال روبه راه کن را رفته باشم؛

اما مگر چقدر میتوان رفت و به سامانی نرسید؟؟؟

گفت خیلی ساده و خیالیست من برای اینکه حالم را خوب کنم؛

به مسخره ترین چیزهای ممکن فکر میکنم مثلا فکر میکنم که معده ام دارد پرواز میکند!

پارت سوم:

معده ام دارد پرواز میکند..... شوخی فی البداهه و خنده داره دوست شماره‌ ی یک که وارد ذهنمان شد قرار نبود از پی تسکین چیزی باشد یا یک شبه حالمان را عوض کند اما تصویری به من داد که بتوانم هروقت میخواهم تفریح لحظه های خیال پردازی ام باشد

به گمانم این نگاه دقیق و عمیق من به زندگی بود که باعث میشد هیچوقت به این فکر نکنم پروسه‌ی حال خوب کردن چقدر میتواند ساده و در عین حال خیالی باشد

مثلا همینکه معده ام دارد پرواز میکند به دور دست ها!

یا معده ام دارد پرواز میکند به ضلع شمالیِ کره‌ ی ماه!!!

که مثلا چقدر میتواند مسخره باشد مادامی که معده پری برای پرواز ندارد و ماه؛ همان غول پیکرِ کروی شکل ضلعی ندارد که بخواهد شمالی هم شود

پارت چهارم:

یک شب نوای سوزناکِ همان تنصیف مرا به لاله زار های وحشیِ "خواب" پرت میکند تا کمتر به معده های در حال پرواز در سرزمینِ معده های پرنده (!) فکر کنم

تا همانگونه بر تخت با چراغ های روشنِ اتاق چشمم را باز کنم و معده ام را در حال پرواز ببینم!

خواستم به هر سرعتی که بود خودم را به او برسانم و بگویم که چقدر به وجودش احتیاج دارم که بدون او حتی آب هم نمیتوانم بخورم......

که این میان چشمم افتاد به تو....

تو را دیدم و این دقیقا همان چیزی بود که میخواستم

چه بی اندازه خوشبخت ام که میتوانم تورا ببینم و بگویم:

"شب ام آن رویایِ بی تکرارِ فردا میشود؛ میدانم"

نمیدانم چه چیز تورا آراسته کرده بود که از همیشه آراسته تر بودی! نمیدانم چشمان من بهتر میدید یا تو زیباتر شده بودی...... به راستی از صِلَت کدام قصیده ای که هیچ شاعری نتوانسته است تورا بسراید؟

دلم نمیخواست به دنبال معده ای بروم که داشت برای همیشه ترکم میکرد دلم میخواست کنار تو باشم که قرار بود برای همیشه بمانی

نمیدانم چه حرفی باید میزدم که احساس نکنی لال ام!

برای همین ادامه‌ی تنصیف علی زند وکیلی را خواندم:

چو بوی گل به کجا رفتی؟ تنها ماندم تنها رفتی

رهایی از غم نمیتوانم تو چاره ای کن که میتوانی.....

آمدم نزدیک تر به آفاقِ چشمانت که گفتی:

اما چراغ ها هنوز روشن است!

بلند میشوم و چراغ هارا خاموش میکنم.....

دوباره به تو فکر میکنم اما این بار تورا نمیبینم!

پارت پنجم و آخر:

ساعت می آید روی شماره‌ ی چهار؛ خروس ِ سفید پشتِ حیاطِ شمالیِ نارنج ها با آوای مخصوص اش بیدار میشود

چند ساعتی میشود که معده ام برگشته است..... معده ام با پروازش به من یاد داد که وقتی اینگونه بی دلیل؛ حتی به طرز مشکوک و مسخره ای شاد باشم تورا میبینم؛ و دوباره میتوانم از شوق این دیدار شبیه روح سبز درختان در آبی عمیق آسمان ها شوم

دوباره میخوابم و صبح روی کاغذی مینویسم:

"شبم آن رویای بی تکرار فردا شد! میدانستم."

تمام رازِ سفر تنها خوابِ یک ستاره بود ---> پدرم......

 *عنوان از نام رمان زویا پیرزاد 

از نتوانستن...
ما را در سایت از نتوانستن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aatregandoomb بازدید : 38 تاريخ : جمعه 17 فروردين 1397 ساعت: 21:45